جدول جو
جدول جو

معنی خویش دان - جستجوی لغت در جدول جو

خویش دان(خَ زَ دَ / دِ)
خودشناس. (یادداشت مؤلف) :
بمرواندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کشورستانان
ببالا همچو سرو جویباری
بچهره همچو باغ نوبهاری
از ایشان شیرمردی خویش دانی است
کجا در هر هنر گویی جهانیست.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خویش کار
تصویر خویش کار
کشاورز، دهقان، برای مثال به سالی ز دینار من صدهزار / ببخشید بر مردم خویش کار (فردوسی۴ - ۶/۱۲۰)
وظیفه شناس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویش کام
تصویر خویش کام
خودکام، خودرای، آنکه به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویش بین
تصویر خویش بین
خودبین، برای مثال خویش بین چون از کسی جرمی بدید / آتشی در وی ز دوزخ شد پدید (مولوی - ۱۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش دامن
تصویر خوش دامن
پاکدامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوی دان
تصویر بوی دان
ظرفی که در آن عطر و چیزهای خوشبو بگذارند، عطردان
فرهنگ فارسی عمید
(خوی / خی)
جمع واژۀ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. (ناظم الاطباء). عشیرت. آل. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سند یکسر چو دریای آب.
فردوسی.
بنزدیک خویشان و فرزند من
ببینی همه خویش و پیوند من.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دادمت یار بس.
فردوسی.
نخست برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
پیش داننده، که از پیش داند، پیش بین
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
بسیاردان، علامه:
شنیدم ز دانش پژوهان درست
که تیر و کمان او نهاد از نخست
هم از نامۀ بیش دانان سخن
شنیدم که جم ساخت هر دو ز بن،
اسدی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ دَ هََ)
آنکه دهن قشنگ دارد، خوش گفتار. نیکوسخن. ملایم. کسی که با زبانش مردم را نرنجاند
لغت نامه دهخدا
ظرفی را گویند که در آن چیزی از عطریات کرده باشند، (برهان)، ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند، (فرهنگ فارسی معین)، ظرفی که در آن عطر و بوی خوش کنند و آنرا بعربی جونه گویند، (آنندراج) (انجمن آرا) (از رشیدی)، جونه، سلۀ خرد عطاران که چرم بر آن کشیده باشند، (منتهی الارب)، جونه، (نصاب الصبیان) (زمخشری)، عتیده، (مهذب الاسماء)، طبله، عطردان
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
کنایه از فانی فی اﷲ. (آنندراج) :
سالار سپاه بی نیازان
بیاع متاع خویش بازان.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ شُ دَ / دِ)
متکبر. صاحب نخوت. (یادداشت مؤلف). کنایه از مغرور و متکبر. (آنندراج). خویشتن بین:
گرچه شیری چون روی ره بی دلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل.
مولوی.
پرده ز رخ برمگیر تا نشوم خودپرست
آینه را برمدار تا نشوی خویش بین.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
آنکه خود حرکت کند. خودکار. (یادداشت مؤلف) ، درستکار. متدین. (از حاشیۀ برهان قاطع). وظیفه شناس. (یادداشت مؤلف) ، برزیگر. (برهان قاطع) دهقان. کشتکار. (ناظم الاطباء). خیشکار:
بسالی ز دینار سیصد هزار
ببخشید بر مردم خویشکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ)
اغذاء. غذو. تغذیه. علف. اعلاف. (منتهی الارب). طعام دادن. غذا دادن، قاتق دادن. ادام دادن، داروهای خاص به چرم دادن برای پیراستن آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان طبس مسینای بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 37هزارگزی شمال باختری درمیان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیش دان
تصویر پیش دان
آنکه از پیش داند پیش بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشان
تصویر خویشان
اقوام، منسوبان، اقرباء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش دامن
تصویر خوش دامن
((~. مَ))
خشتامن، مادرزن، مادرشوهر، خشدامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویشان
تصویر خویشان
اطرافیان
فرهنگ واژه فارسی سره
پاک دامن، پاک دامان، عفیف، نجیب، پاک، باعفت
متضاد: تردامن، آلوده دامن، آلوده دامان، نانجیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان
متضاد: بیگانگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش آواز
فرهنگ گویش مازندرانی